زیباترین ارزوی ما زیباترین ارزوی ما، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
یکی شدن عشقمونیکی شدن عشقمون، تا این لحظه: 26 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
شازده پسر اقا سبحانشازده پسر اقا سبحان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

☆彡 ثنا سوگلی مامان و بابا ☆彡

روز های پر استرس

 30/2/91 عزیزم روز شنبه قرار بود.برای غربالگری کم کاری تیرویید ببریمت به نزدیکترین مرکز خانه بهداشت اون روز من هنوز نمی توانستم زیاد بشینم یا راه بروم. بابایی هم باید برای گرفتن شناسنامه خانمی می رفت ثبت احوال به همین دلیل شما با «مادر جان فاطمه»«اقا جون جعفر»«خاله و مهدی کوچولو»رفتید. من هم تو خانه با استرس اینکه نکنه جواب ازمایش خوب نباشد.نکنه قند عسل زیاد دردش بیاد و زیاد گریه کنه.....منتظر ماندم.وقتی بر گشتند دلم برات تنگ شده بود تو هم گریه می کردی و گرمت شده بود.تو را از مادر جون گرفتم بوسیدمت و شیرت دادم تو هم مثل یه گل خانم خوابیدی.چونکه تو خانه بهداشت ن...
7 خرداد 1391

روز موعود

بالاخره روز موعود فرا رسید.26/2/9١من را به بیمارستان بردن و تو تکان خوردنت کم شده بود فکر کنم ترس من به تو هم صرایت کرده بود.خیلی هیجان انگیز بود.تو را که دیدم دردام یادم رفت.صدای گریه فراموش نشدنی یه موجود دوست داشتنی تمام وجودم را فرا گرفت که هرگز اون لحظه دوست داشتنی را فراموش نمی کنم. سخت شیر می خوردی ¡ ولی با کمک مادر جون شیرت دادیم ¡ تو هم بعد از گریه کردن های زیاد یکم عین یه فرشته کوچولوی هاج و واج از این دنیا خوابیدی.  ملاقات کنندگان فقط تو را می دیدندو کسی حال من را نمی پرسید¿اخه خیلی دوست داشتنی بودی.تو بیمارستان مادر جون پیشمون بودو باباییم شب از عشق تو خانه نرفت تو ماشین داخل پ...
28 ارديبهشت 1391

گریه های سوگلی

    >به نام خداوند خوبی ها< خداوندی که تو را به من داد تا بتوانم با تو تمام لحظه های زندگیم را با خوووووووووبی و خوووووووووشی سپری کنم.   ٢٨/٢/٩١ امروز صبح که از خواب بیدار شدی حالت خیلی خوب بود.اشنایان برای دیدنت می امدندو برات چشم روشنی اوردند.مبارررررکت باشه عززززززززیزم.     شب که شد بابایی رفت بیرون یکم خرید کنه.تو هم شیر می خوردی.موقع شیر خوردن عرق زیادی کرده بودی.هر کار می کردم که شیر کم بخوری تو گریه می کردی و بازم شیر می خواستی.تا اینکه صدای زنگ در خانه اومد.تو هم که اجازه نمی دادی در را باز کنم.اخرش زنگ پایین را زدند مامان جان در را باز کر...
8 آبان 1391

خوشحالی مامان و بابا

امروز 29/6/90حال مامان یکم بد بود.با بابا رفتیم دکتر و ازمایشگاه.وقتی جواب ازمایش را دیدیم از خوشحالی داشتیم بال در می اوردیم چون جواب ازمایش مثبت بود♥و تو شدی جنین کوچولوی مامان♥من و بابات 15 سال منتظر چنین روزی بودیم.   نمی دونستیم خوشحال باشیم از اینکه خدا تو را به ما داده یا ناراحت باشیم که نکنه تو را از دست بدیم خلاصه با توکل به خدا و استرس زیاد و استراحتهای 4ماهه مامانی شدی 162روزه و روزسونوگرافی 3بعدی.   نا گفته نمونه که بابایی تو این مدت خیلی بهمون کمک کرد.همچنین خاله ها.عمه ها.زن دایی ها.مامان جونا.     ٥/١١/٩٠خدا را شکر ناز نازی ما خوب و خوشکل بود.الهی قربونت برم ...
16 ارديبهشت 1391