از شیرین زبونی های خانـــــــوم
سلام به دختــــــــر نازم.عشقـــــــــم
امروز میخوام از شیرین زبونیات بگم که بینهایتا و من و هم الزایمر دارم
و سریع فراموش میکنم ببخش منو عزیز دلم.
دیشب اومدی میگی مامان شعر یه توپ دارم قل قلیه چرا اول
میگه یه توپ دارم قلی قلیه بعد میگه من این توپا نداشتم
من متوجه نشدم اخرش این یه توپ داشته یا نداشته
من
بابا
سبحان
برات توضیح دادیم که اخر شعر میگه که من چطوری این
توپ قل قلی رو به دست اوردم به خاطر مشقاش بوده که خوب نوشته ..
گفتی اخه اینا چه شعرایی هستن دیگه ادم گیج میشه
رفتیم خونه مامان جون واقاجون عمه زهره اومده بود اونجا
موقع خوردن شام که شد مامان جون گفت حالا کیفتو بزار
زمین امشبو اینجا بمون گفتی من میخوام شام بمونم
چون فلافل دوست دارم ما هم کلی خندیدیم.
و سریع دستکش یکبار مصرف کردی دستت و گفتی برم
کمک و از زیر سفره گرفته تا تمام وسایا سفره رو خودت
تنهایی گذاشتی و گفتی کسی خواهشا کمک نکنه..
و وقتی تموم شد پاشدی گفتی برم وقت عملیاته
دستکش دست کردی و کمک کردی تا سفره رو جمع کردیم فدات بشم من..
به عمه میگی عمه شما هر چی ظرف بشوری من میارم الکی خودتو خسته نکن
وقتی میخواستیم بیایم اقاجون گفت نان باگت ببر واسه
صبح ثنا جون منم دو تا برات اوردم موقع خوردن صبحانه
میگی مامان مرسی که به فکرم بودی ..
گفتم فدات بشم عزیزمی عشقمی گفتی الهی هیچ وقت نمیری
قربون مهربونیات بشم ..
سبحان رو بغل میکنی و راهش میبری میگی
مامان استراحت کن خسته شدی.
از خوبیات و مهربونیات هر چی بگم کم گفتم..
و اما از بدیهاتم و اینکه به قول خودت شیطون
میره تو شکمتم هر چی بگم کم گفتم..
ولی خب هر چی باشه بچه ایی و بچگی هم عالمی داره..
ولی من باید بنویسم تا یادگار بمونه عزیزم..
چند شب پیش رفتیم بیرون موقع برگشت گفتی برام
ذرت مکزیکی بخرین من و بابا به شوخی گفتیم امشب
برات لباس خریدیم و دیگه پولی نداریم که برات ذرت مکزیکی بگیریم ..
شروع کردی به گریه کردن و همانطور که گریه میکردی
گفتی صد ساله واسم ذرت نخریدین اصلا هیچ وقت
برام هیچی نمیخرین .همش میگین پول نداریم از وقتی
اومدیم خونه خودمون برام ذرت نخریدین .من و بابا
مگه امان میدادی انقدر گریه کردی و غر زدی که نگو ..
حالا رفتیم برات ذرت بخریم ب اینکه همیشه خودت میرفتی
پایین تنهایی میخریدی و میومدی اینبار پیاده نشدی میگم
چرا نمیری میگی اقای فروشنده متوجه میشه که گریه کردم..
بابا رفت واست بگیره پند تا بچه بستنی گرفته بودن
میخوردن شروع کردی گریه که من مریضم چرا اینا دارن
بستنی میخورن منم دلم میخواد خدا منو دوست نداره
همش منو مریض میکنه...
بلاخره با حرفهای من ساکت شدی بابا اومد با یه
بستنی و یه ذرت بیچاره بابا نمیدونست که شما
برا بستنی گریه کردی و از اونجا که هر وقت واسه
شما ذرت میخرید واسه منم بستنی طبق عادت خریده بود
تا بستنی رو دیدی باز گریه کردی و بستنی رو من دادم
شما و ذرت هم تا فردا داخل یخچال موند ...
اصلا نمیدونم اون شب چت شده بود از کجا دلت پر بود
اصلا به حرفهای منو بابا گوش نمیدادی ..
خلاصه اینکه پروژه ذرت و بستنی تموم شد..
و یه چیز دیگه که اصلا دوست نداری شوخی کردنه
اگر کسی باهات شوخی کرد انقدر گریه میکنی که هلاک بشی
و میگی صد هزار بار بهتون نگفتم از شوخی بدم میاد..
همش با من شوخی میکنین ...
یکی از شوخی ها اینه وقتی میخوری زمین من یا بابا
که اصلا یادمون رفته شما از شوخی بدت میاد صدای
امبولانس در میاریم و به سمتت میایم که بغلت کنیم
که شما شروع میکنی جیغ زدن که چرا با من شوخی میکنین...
ولی انقدر با گذشت و مهربونی که همون لحظه منو بابا
رو بوس میکنی و میگی معذرت میخوام که شما رو ناراحت
کردم و گریه کردم و سرتون داد زدم..
و یکی دیگه از خوبیهات اینه که بعد از خوردن غذا خدا رو شکر میکنی
و از همه تشکر مکینی مثلا مامان جون مرسی غذاتون خوشمزه بود
اقا جون مرسی که مواد غذا رو خریدی و ماماجون پخت..
دوستت دارم فرشته نازنینم..
امروز شما..
"5 سال و 4 ماه 72 روز سن داری"